مهم نيست مشتي‌شمس‌الله كي بود

۹۹ بازديد

مهم نيست مشتي‌شمس‌الله كي بود؛ مهم اين است كه يك‌روز كه مهمانشان بودم و به سختي زكام شده بودم، بعد از چندمين عطسه‌ي كوبنده‌اي كه كردم، همين‌طور كه چهارزانو نشسته بود خودش را كج كرد به چپ، و دست كرد توي جيب سمت راستيِ كتش كه هميشه بوي علف و گوسفند مي‌داد و توده‌ي قره‌قروت‌شكلي كه لاي يك تكه پلاستيك پيچيده شده بود را درآورد و يك نخود ازش كند و گذاشت كف دستم و گفت: «بندازش بالا رديف ميشي.»نگفت چيست؛ اما از ادبياتِ توصيه‌اش و مناسكي كه براي كندن و گرد كردنش بجا آورد، دوزاريم افتاد كه ترياك است.ننداختمش بالا. نه بلدش بودم و نه اهلش؛ گذاشتمش توي جيبم و تا مدت‌ها نگهش داشتم. نمي‌دانم چرا! شايد چون متاعِ ممنوعه‌اي بود و شكل راز داشت، و مالكيتِ يك چيز رازآلودِ ممنوعه براي يك نوجوان، اسبابِ غرور و خودبالغ‌پنداري بود؛ اگرچه در خود! چون نمي‌شد به كسي نشانش داد. ولي با همه‌ي اين‌ها راستش را بخواهيد بيش‌ازين‌كه اسبابِ قدرت شود، شده بود مايه‌ي ترس و استرس. به هر احتمالِ يك‌درهزارِ نحس و نكبتي فكر مي‌كردم‌. 
تصور اين‌كه يك‌بار اتفاقي و بي‌دليل -يا اصلا به شكّ چيزي غير از مواد-  پليس جلوم را بگيرد و جيب‌هام را بگردد، سقف دهانم را خشك مي‌كرد. هر بار ماشين كلانتري را مي‌ديدم، يك برقي از زير لاستيك‌هاش مي‌دويد توي آسفالت خيابان و راه مي‌گرفت تا زير پاهايم و از پاشنه‌‌‌هام مي‌كشيد مي‌آمد بالا و تنم را مي‌لرزاند. 
كمالِ ترياك در دود كردنش بود و من فقط باهاش ترسيدم يكي‌دوماه! آخرش يك‌روز خيرِ قدرتِ نامرئيش را به شرّ دلهره‌اش بخشيدم و از گوشه‌ي جيبم درش‌آوردم و انداختمش توي جوب!
كم‌وبيش و احيانا بايد گوشه‌ي ذهن و دل هر كداممان دست‌كم يك نخود ازين‌جور مخدرها مانده باشد يادگاري از مشتي‌‌شمس‌الله‌هاي روزگار، كه نه به‌كار نشئگي‌مان آمده باشد و نه التيام، و نگهش داشته‌ايم كه مثلا شايد روز مبادايي برسد و دواي نامعلومي شود براي درد نامعلوم‌تري. بي‌ آنكه بهره‌اي ازش برده باشيم، فقط اضطرابش را حمل كرده باشيم و ترسش را و دلواپسيش را و پريشانيش رادلهره ها و ترسهايتان را بندازيد دور.

تا كنون نظري ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در رویا بلاگ ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.